تحولات منطقه

فاطمه اسحاقی گفت: وقتی بچه‌ها کوچک بودند شب‌ها برایشان قصه‌های اهل بیت(ع) را تعریف می‌کردم. گاهی اوقات همه دور هم جمع می‌شدیم و همسرم داستان‌های قرآنی یا داستان‌هایی از زندگانی اهل بیت(ع) را تعریف می‌کردند.

قصه‌های کودکانه‌ای که به شهادت ختم شد/ روایت مادر شهید از آرزوی خود برای خدمتگزاری فرزندش به اهل‌بیت(ع)
زمان مطالعه: ۶ دقیقه

به گزارش قدس خراسان، آرام بود و با طمأنینه حرف می‌زد. چهره‌اش زیر بار سال‌های سختی که پشت سر گذاشته شکسته شده بود، اما هنوز می‌شد خطوط مهربانی و محبت را در آن دید. در این گزارش میهمان فاطمه اسحاقی، مادر شهید سیدمحمود حسینی جهانگیر بودم.

شهید سید محمود حسینی جهانگیر، متولد۱۳۴۹ نخستین فرزند فاطمه اسحاقی بود که اول خرداد۱۳۶۵ در عملیات کربلای‌یک در شهر مهران به شهادت رسید. پس از شهادت سیدمحمود، پیکرش حدود ۱۰روز در خاک عراق زیر آفتاب مانده بود تا سرانجام به کشور بازگشت و در بهشت رضا به خاک سپرده شد. سیدحسین حسینی جهانگیر، روحانی فعال فرهنگی و مبلغ اسلام، همسر فاطمه اسحاقی و پدر شهید سیدمحمود نیز در فاجعه حج خونین در سال ۱۳۶۶، یک‌سال پس از شهادت فرزندش به شهادت رسید.

کودکی شهید سیدمحمود حسینی جهانگیر
اسحاقی از کودکی محمود، نخستین فرزندش این‌گونه یاد می‌کند: سیدمحمود از کودکی پسری فعال، بامحبت و خانواده‌دوست بود. رفتارش با همه همسن و سال‌هایش فرق داشت. مثل پروانه دور من می‌چرخید؛ مراقب بود من چیز سنگینی بلند نکنم یا اگر کاری دارم انجام دهد. صبح‌ها پیش از اینکه به مدرسه برود، می‌رفت به پدربزرگ و مادربزرگش که طبقه بالای خانه ما زندگی می‌کردند سر می‌زد و اگر کاری داشتند برایشان انجام می‌داد یا با موتورش می‌رفت به خانه مادر من و برایش خرید می‌کرد.

دوست داشت من پای نامه‌ اعزامش را امضا کنم
او از روزهایی که محمود تصمیم گرفت به جبهه برود می‌گوید: از یک اردوی نظامی که برگشت، گفت قرار است روزهای اول سال ۱۳۶۵ برود جبهه. همسرم خودش کارهای اعزام سیدمحمود را کرده و رضایت‌نامه‌ای هم نوشته بود. من به رفتن محمود راضی نبودم، دوست داشتم بماند و درسش را بخواند. وقتی گفتم نامه‌اش را امضا نمی‌کنم، با حال عجیبی گفت من دوست دارم امضای شما پای این نامه باشد مادرجان! این حرف را که زد انگار یک سطل آب سرد روی سرم ریختند. پای نامه‌اش را امضا کردم و گفتم برو برای خدا و رهبرمان بجنگ. انگار دنیا را به او داده باشند، از خوشحالی پرواز می‌کرد.

قصه‌های اهل بیت(ع) و مدد از امام رضا(ع)
مادر شهید حسینی جهانگیر در مورد روزهای مجردی و ازدواجش با یک روحانی می‌گوید: من در خانواده‌ای زحمتکش و کشاورز بزرگ شدم که علاقه شدیدی به اهل بیت(ع) به‌خصوص امام حسین‌(ع) داشتند. هنوز به خاطر دارم شب‌ها با صدای گریه پدرم برای امام حسین(ع) از خواب بیدار می‌شدم. این علاقه در وجود من هم نهادینه شده بود. آن‌قدر به اهل بیت(ع) ارادت داشتم که وقتی فهمیدم همسرم از من خواستگاری کرده، به خاطر سید بودنش و لباس روحانیتی که به تن داشت خیلی خوشحال شدم. بعد از ازدواجمان، وقتی فهمیدم قرار است بچه‌دار شویم، اولین کاری که کردم این بود به حرم امام رضا(ع) رفتم تا از او کمک بخواهم و گفتم دوست دارم فرزندم خدمتگزار شما باشد.
او می‌گوید وقتی بچه‌ها کوچک بودند شب‌ها برایشان قصه‌های اهل بیت(ع) را تعریف می‌کرده و می‌افزاید: گاهی اوقات همه دور هم جمع می‌شدیم و همسرم داستان‌های قرآنی یا داستان‌هایی از زندگانی اهل بیت(ع) را تعریف می‌کردند. بچه‌ها خیلی از این داستان‌ها و روایت‌ها لذت می‌بردند، من هم پابه‌پای آن‌ها گوش می‌کردم.

لقمه پاک و احترام متقابل؛ راز تربیت سالم
اسحاقی با اشاره به اینکه لقمه پاک و حلال مهم‌ترین نقش را در تربیت بچه‌ها داشته است، ادامه می‌دهد: بچه‌ها از دامن پدر و مادر شکل می‌گیرند. وقتی محمود شاهد نمازشب خواندن‌های پدرش بود و می‌دید چقدر آرامش دارد، بی‌شک برای او هم تأثیرگذار بوده است. همسرم مبلغ بود و ما درآمد زیادی نداشتیم، اما از همان درآمد هم به نیازمندان کمک می‌کردیم. وقتی بچه‌ها شاهد این رفتارها از سمت پدر و مادر باشند، بی‌تردید بر اخلاق و منش آن‌ها تأثیرگذار خواهد بود.
او درخصوص آشنایی بچه‌ها با مسیر انقلاب می‌گوید: زمان انقلاب، با وجود اینکه بچه‌ها کوچک بودند، سعی ‌می‌کردم آن‌ها را همراه خودم به راهپیمایی‌ها ببرم. تمام خانواده ما در مسیر انقلاب و دین بودند. از زمانی که به یاد دارم، هر چهارشنبه روضه خانگی ما برپا بوده و هیچ‌وقت ترک نشده است. 

سیدمحمود و آرزوی موتور خریدن
از او می‌خواهم از شیطنت‌های سیدمحمود در کودکی بگوید. با خنده می‌گوید: سیدمحمود در بچگی هم‌بازی عموی کوچکش بود و خیلی با هم آتش می‌سوزاندند. زمانی که شیطنتی می‌کرد، دور حیاط دنبالش می‌دویدم و آخرش هم به خنده و شوخی ختم می‌شد. هیچ‌وقت بچه‌ها را کتک نمی‌زدم، حتی وقتی از دستشان عصبانی بودم هم دست رویشان بلند نکردم.
اسحاقی می‌گوید پسرش هم مثل خیلی‌های دیگر شیطنت می‌کرد و شوخ‌طبع بود و مثل بقیه، خواسته‌ها و آرزوهایی داشت. با خنده این خاطره را برای ما مرور می‌کند: سیدمحمود خیلی دوست داشت موتور بخرد، اما پدرش موافق نبود و می‌گفت ما پول برای خرید موتور نداریم. آن‌قدر برای خرید موتور پافشاری کرد که بالاخره عمویش برایش یک موتور خرید. آن روز وقتی با موتور از در خانه آمد تو، پدرش خیلی عصبانی شد و سرش داد کشید که باید موتور را پس بدهد. من چهره محمود را که دیدم دلم به حالش سوخت، با پدرش حرف زدم و راضی‌اش کردم که محمود بتواند موتور را نگه دارد. آن‌قدر آن روز خوشحال شد که سابقه نداشت. بعدها با همان موتور به تمام فامیل سر می‌زد، کمکشان می‌کرد و خریدهایشان را انجام می‌داد.

کاش بیشتر می‌ماند تا بیشتر خدمت می‌کرد
این مادر شهید از بزرگ‌ترین حسرتش می‌گوید: بزرگ‌ترین حسرت من این است که کاش محمود بزرگ‌تر بود و می‌توانست بیشتر از این‌ها در جبهه خدمت کند. دوست داشتم بزرگ‌تر می‌شد تا می‌توانست جهاد خود را ادامه بدهد. وقتی پسرم شهید شد گریه نکردم، فقط خدا را شکر می‌کردم که فرزندم در این راه شهید شده است. 

تشویق‌های مادرم به ادامه تحصیل کارساز بود
سیدمهدی حسینی جهانگیر، برادر شهید با اشاره به علاقه مادر به ادامه تحصیل بچه‌ها می‌گوید: به خاطر دارم سر سفره که می‌نشستیم، هرکداممان شروع می‌کردیم از کارها و موفقیت‌های مدرسه می‌گفتیم و مادر تشویقمان می‌کرد. عادت داشت همیشه حرف‌های امیدوارانه بزند؛ مثلاً می‌گفت من می‌دانم که تو در آینده آدم مهمی می‌شوی یا می‌گفت تو آدم خیلی موفقی خواهی شد. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم تک‌تک حرف‌های مادر در زندگی ما ظهور کرده است. همه بچه‌ها توانستند تا سطوح بالا درس بخوانند و جایگاه‌های اجتماعی خوبی کسب کنند. 

مهم‌ترین ویژگی مادرم صبر و دلسوزی او بود
او در مورد مهم‌ترین ویژگی‌های تربیتی مادرش می‌گوید: من در تمام دوران بچگی به یاد نمی‌آورم از مادر کتک خورده باشم. با تمام شلوغی‌ها و سروصدایی که ما بچه‌ها داشتیم، او فوق‌العاده دلسوز و صبور بود. مسئله دیگری که در روش تربیتی مادرم خیلی برایم پررنگ است، قصه‌هایی بود که شب‌ها برای ما تعریف می‌کرد. خیلی از مفاهیم دینی و عقیدتی را با همان قصه‌های شبانه برای ما تبیین می‌کرد. هنوز هم به وضوح شب‌هایی را به خاطر می‌آورم که من و محمود سرهایمان را روی زانوهای مادر می‌گذاشتیم و او برای ما از قصه‌های عاشورا و فرزندان امام حسین(ع) می‌گفت. ما در همان عالم کودکی با اشک خوابمان می‌برد.
برادر شهید حسینی جهانگیر ادامه داد: سال ۶۵ و ۶۶ به واسطه شهادت برادر و پدرم، سال‌های بسیار سختی برای ما بود و می‌توانم بگویم اگر مادرم نبود، ما نمی‌توانستیم دوام بیاوریم. همه ما از بچگی به واسطه قصه‌هایی که مادر از عاشورا و امام حسین(ع) برای ما تعریف می‌کرد، با مفهوم شهادت آشنا بودیم اما از دست دادن محمود و پدر، برای ما که سنمان کمتر بود خیلی سخت گذشت. صبر و محبت مادر در آن سال‌ها به ما خیلی کمک می‌کرد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.